از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
فاضل نظری
این شعر رو اولین بار از استاد پایگاه دادمون(که فامیلیشون رو یادم رفته و هر چقدر فسفر سوزوندم یادم نیومد)شنیدم...
یادمه اخرین جلسه بود و ساعت بیکاری ،استاد کلی شعرای قشنگ برامون خوند اما این یکی حسابی دلمو برد...صدای استاد و با گوشی ضیط کردم و مدتها گوش میکردم به یاد اون روزها...
چند وقت پیش داشتم دنبال ی شعره دیگه میگشتم که چشمم به جمال این شعر دوباره روشن شد... خاطرات گذشته برام تداعی شد...
نتیجه : خیلی این شعر رو دوست دارم... :)